Thursday, December 30, 2010

صدُ چهارم/ مدینه نوشت 5

زمان روضه بانوان پایان یافته ، قرآنی را از روضه اصلی برداشته و با خودش می آورد ؛ شُرطه که متوجه شد مانع شد ، شروع کرد به التماس و زاری که « یادگاریه ، بذار دستت و ببوسم ، تو رو خدا و ... » . حتما می داند که اینها وقف حرم است و حتما می دانید که این کارها تنها از پس یک ایرانی بر می آید ...

+ مدینه النبی ، روز وداع

.ان شاءالله قسمتتان شود بروید ؛ فقط از دست هم وطنان گرامی حرص می خورید!

صدُ سوّم

مرور تاریخ زمانی لذت بخش است که نقش پُر رنگ خودت را در آن حس کنی ، و این برای ما دهه ی شصتی های بی نوا که همیشه شنونده آن بودیم روح نواز است .

.گرامی می دارم چنین روزی را در سال گذشته !

Saturday, December 25, 2010

صدُ دوّم

اگر بنا بر این باشد که رابطه ی من و تو ، دو دو تا چهارتا باشد که حساب من و ِل مُعطل است خدا ...

Thursday, December 23, 2010

صدُ یکم

پیدا کردن یک وبلاگ بی نظیر همان قدر لذت بخش است که ؛ آشنا شدن با یک دوست تازه !

. امشب با کلی جاهای خوب آشنا شدم ، کسانی هستند که در گوشه و کنار می نوسند ولی نمی دانند که چه آرامشی به ادم می بخشند .

صدُم

عشق کمی و زیادی ندارد ، این تنها توجّه است که آن را پُر رنگ می کند .

Saturday, December 18, 2010

نودُ نهم

وقی می دانی که آنچه بدان علم داری درست است ، تا نیمه اش را رفته ای ؛ ما بقی آن است که ثابت قدم بمانی . همین !

Tuesday, December 14, 2010

Monday, December 13, 2010

نودُ هفتم

آدم ها احتیاج دارند گاهی به سرشان بزند ، بزنند به سیم آخر ، کاری که همیشه آرزو داشتند را انجام دهند ؛ بی آنکه نیاز به نگرانی و دلسوزی کسی باشد . ایرادی دارد؟

Tuesday, December 07, 2010

Monday, December 06, 2010

نودُ پنجم

موقعیت هایی را که با خونِ دل به دست آورده ایم و برای لحظه لحظه آن زحمت کشیده ایم را بر باد فنا می دهند و می گویند جوانان امروزی لاقید و بی مسئولیّت اند.

. دوران سختی را پشت سر می گذارم ، مرا برای هرچه سریع تر رسیدن به آرامشم دعا کنید .


Sunday, December 05, 2010

نودُ چهارم

ستاره ها همچون کور سوهای امید اند که در زندگی مان سوسو می زنند . کافی است دست دراز کنیم ، امید ها به واقعیت می پیوندند .

. همیشه عادت داشتم برای آرزوهایم تاریخ تعیین می کردم ، موعد می گذاشتم و تلاش می کردم ، تا آن تاریخ یا می شد یا نمی شد . اکنون است زمان تمامی شدن هایی که به تمامی شان بی باور بودم و در پوست خودم نمی گنجم .

Wednesday, December 01, 2010

نودُ سوّم

ما انسانها موجوداتِ بی رحمی هستیم ، می دانیم که آستانه ی شادیِ مان پایین است ، به کوچکترین بهانه شاد می شویم ؛ امّا ، همان را هم ، از هم دریغ می کنیم .

Tuesday, November 30, 2010

نودُ دوّم

بی رحمانه ترین چیز ِ این دنیا این است که همه چیز ، همیشه آنطور که میخواهیم پیش نمی رود .

.این همان آذری است که ماه هاست انتظارش را می کشم .. اگر می دانستم خواست تو چیست ، لااقل خواستم را با آن منطبق می کردم که بشود!

نودُ یکم

زن ها یا زیبا هستند یا به دانشگاه می روند !


.برنارد شاور


Monday, November 29, 2010

نودُم

نایِ رفتن دارم ، پای رفتن می خواهم .

هشتاد و نهم

گاهی تمامیِ این ماندن ها از سر ِ اجبار است ، و الّا انتخابی در کار نیست !

Thursday, November 25, 2010

هشتاد و هشتم

کمرم زیر ِ بار ِ انتظاراتِ ریز و درشتتان خم شده است ...

Wednesday, November 24, 2010

هشتاد و هفنم

عمقِ فاجعه آنجاست که کسی متوجه نیست ، دلی که شکسته شد به این آسانی ها درست شدنی نیست.

هشتاد و ششم

خانه یک مٱمن است ، وقتی آن ارتباط برقرار نشود ؛ آسایشی نیست ...

. چونان اکنون .

هشتاد و پنجم

حتی عاشقانه ترین بوسه ها هم ،گویایِ عمقِ محبّت نیستند !

Monday, November 22, 2010

هشتاد و چهارم

آذر

مَهْدِ اتّفاقاتِ خوبِ من ،

سلام !

هشتاد و سوّم

بخوان !

مرا کلاغ سیاه بِنام ...

مگر ، رو سیاه تر از من هم ، نزد پروردگارم کسی هست ؟!

Sunday, November 21, 2010

هشتاد و دوّم

شده است که نشود ؟ هر چه زور می زنی نمی شود . اصلاً بنا بر نشدن است . هِی به خودت تلنگر می زنی که نه ، این ، آن نبود ! آنی که قرار است بشود ، این نیست .. بعد ؛ باز ، نمی شود ...

هشتاد و یکم

گاهی هست ، یک حس غمْ باری داری ؛ دوست داری زار بزنی ؛ چه می دانم حالت خوش نیست ؛ حتی شکلِ بی گناه تَرَکِ دیوار هم ناراحتت می کند ، دوست داری آنجا نباشد ، ریختش را نبینی ؛ از لیوان های داخل سینک هم حرصَت می گیرد حتی ، که هِی می شوییشان و باز پرت می شوند آنجا ! 

. حسِّ مزخرفی است .

هشتاد

راه را نشانم دهی ، تا تهِ خط می روم .

Saturday, November 20, 2010

هفتاد و نهم

آدم باید خیلی سرْخوش باشد که به بادی دلْ خوش شود و به سوزی نا اُمید ....

Friday, November 19, 2010

هفتاد و هشتم

زندگی همه آدم ها ، مثل بچّه های کنکوریست . همه مان یک پشتیبان مهربان داریم ...

هفتاد و هفتم

گُمان نمی کنم هرگز ، میانه ام با آدم هایی که تبحّر خاصی در شستشوی جانماز دارند صاف و صوف شود!

Thursday, November 18, 2010

هفتاد و ششم

من دِلَم ، گرما می خواهد !

اصلاً هم مهم نیست گرمای آغوشت باشد،

یا گرمای محبّتِ تو،

شایدهم گرمای هم کلامی،

حتی گرمای وقتی که خبرِ آمدَنت می آید ،

حتی تر ، گرمای وقتی که نیستی ؛ ولی گرمای خاطرات ِ بودنت حس می شود ...

فقط می خواهم گرمِ زندگی شوم ،

من ، دِلَم یک بی خبری طویلْ مدّت می خواهد .

دِلَم ، هیچ کس می خواهد ؛ می خواهم هیچ کس نباشد ، یک چیز خاص .. فرق دار ،...

من ، دلَم ؛ نمی داند ...

Monday, November 15, 2010

هفتاد و پنجم

گاهی هست که همه چیز مُهیّا و فراهم است ، فقط این دلِ توست که باید پا بدهد ... که نمی دهد .

Sunday, November 14, 2010

هفتاد و چهارم

یادم میآید زی زی گولو می دیدم ، یک قسمتی داشت که خوابش را گم کرده بود ، بی خواب شده بود ، خوابش روی سر همه می نشست و خوابشان می گرفت . امّا در نهایت خوابش صاحبش را پیدا کرد .

زی زی گولو شده بودم انگار ، امّا خوابم را نه ؛ آرامش را . خوش به حال کسی که آرامشم روی سرش جا خوش کرده بود...

. آرامم .

Thursday, November 11, 2010

هفتاد و سوّم

این مردهافقط کافی بود پِخ کنی تا ببینی چه سیلی پشت چشم هایم خوابیده است ، من هرگز آدمی نبودم که اجازه دهم به آسانی [ و سختی حتی!] به شعورم توهین شود . لازم نیست حتماً طرف آدم باشد ، یک ابله به تمام معنا هم می تواند یک روز ِ تو را به گند بکشد ، ابلهی که هیچ است ؛ و این بار ِ مزخرف لعنتی است روی دوشَت ، آن هم فقط دوش ِ تو ، که همیشه ی خدا باید ملاحظه کنی و خُرد شوی ؛ چون آن ابله یک تی تیش چندش آور لوس ِ از خود راضی است! [صرف نظر از قرابت اجباری اش!]

. اگر دختر بود به جان خودم اتقدر داغان نبودم...


Wednesday, November 10, 2010

هفتاد و دوّم

این مردهازبان بعضی ها آنقدر دراز است که باید نوکشان را چید؛ ولی برای برخی این هم افاقه نمی کند ، باید طوری بشوریِشان و پهن شان کنی روی بند تا خشک شوند!

. کاش خودش اینجا را میدید و الّا شخصاً مجبورم بشویمش!

. کاملاً معلوم است حدّ انفجارم؟!

Tuesday, November 09, 2010

هفتاد و یکم

اگر منتظرت نبودم ، چنان اسب به سویم می دویدی ؛ حالا که انتظارت را می کشم ناز می کنی ، برای من که عاشقم تو را ؟!

+رونوشت به آذر ، ماهِ من .

Monday, November 08, 2010

هفتادم

من از خودَت آموختم ، « فَعّالٌ لِما یُرید1 » را ...

1. انجام دهنده ی هر آنچه که بخواهد .

Friday, November 05, 2010

شصت و نهم

داشتم قلب یخی رو می دیدم ، تو اون صحنه که شیوا با دیدن جنازه رسا حالش بد شد و راهی بیمارستان شد کُلی تعجب کردم که دیگر یک جنازه که انقدر ترس ندارد! بعد یاد ترم پیش افتادم که سرِ واحدِ پزشکی قانونی در سردخانه کهریزک چه آبرویی از خودم بردم و با دیدن جنازه ها و در واقع لحظاتی به فاصله نیم متری از چند زن و یک دختر بچه کوچولو ، تا یک ماه خواب و خوراک نداشتم و هر احد الناسی در حالت خواب برایم حکم یک میت را داشت ؛ کاملا بهش حق دادم که حتی یک هفته در بیمارستان بخوابد!!


+ نا گفته نماند که از تمام تصمیماتی که در مورد پیوند اعضایم گرفته بودم ، با رفتن به پزشکی قانونی و متعاقب آن پایان نامه ای مرتبط ؛ منصرف شدم جداً ....

Thursday, November 04, 2010

شصت و هشتم

دِلم ، یک لبخند خشک و خالی میخواست ، و نگاهی که خسته نباشد ، و لبخندی که شیرین باشد ، و دستی که شاخه گلی را بغل کرده باشد ، و یک ساعت که دیر بگذرد ، و یک فنجان چای یخ ؛ که جگرم را نسوزاند ....

شصت و هفتم

تمامِ سرَم ، به کُلِّ این آینده ی مبهم ؛ سرد است ....

شصت و ششم

هیچ کس نیست که باری از دوش ِ دیگری بردارد ....

Wednesday, October 27, 2010

شصت و پنجم

دلِ من ، خود ، کعبه است . حجرالاسود اینجاست . من دلم تنگ است برایت ، می خواهم پرده ی خوشبویت را به سر بکشم و تا آخر دنیا در آغوشت بگریَم . من لایق نبودم ، تو بزرگی و هر چه از آن بگویم ناچیز است . من دلم خیلی وقت است که پرنده شده و به آن صحن و سرا پرواز می کند . من دلم میخواهد شب نشین کویَ ت شوم . دلم را به پنجره فولادش گره زدم ، من نمی دانستم راه مدینه از مشهد الرّضا می گذرد ...
تهی ام از هر چه حساب و کتاب است ، که یقین پیدا کردم حسابت با تمام کتاب های دنیایی نمی خواند . من آن کتابی را عاشقم که از دستان تو جاری شود ... میخواهم باز دورت بگردم ، اصلا ًاینکه می گویند الهی ؛ دورَت بگردم همین است ، میخواهم طوافت کنم .
+ زائرم ...

شصت و چهارم

پشیمانی

چون زهر است ،

ذرّه ذرّه به زندگیَت تزریق می شود ...

و همه داشته هایت را تبدیل می کند به نداشته .

شصت و سوّم

هیس !

در را آهسته ببند ؛

اینجا زنی خوابیده است ....

Tuesday, October 26, 2010

شصت و دوّم

این مردهاسر ِ سوزنی هم که امید و آرزو داشتیم و خودمان را دلگرم می کردیم و وعده های دلچسب می دادیم و به قولی خودمان را گول می مالیدیم که زن می گیرد و درست می شود ، با دیدنِ سوژه انتخابی بر باد فنا رفت ...


Monday, October 25, 2010

شصت و یکم

[خدا گر به حکمت ببندد دری ، ز رحمت گشاید در دیگری]

+ خدایا میشه رحمتت رو بیشتر از حکمتت مرحمت کنی ؟

Sunday, October 24, 2010

شصتم

خوب می داند که اهلَش نبوده و نیستم ، لابد برای همین همیشه سفارشم می کند [زندگیَت را با چنگ و دندان بچسب ، بد زمانه ایست ، رو برگردانی نه شوهر داری نه زندگی] . برای من ، امّا ، معنا ندارد ، اصلن چنگ و دندان چه معنی دارد؟ دوست ندارم مثل سگ پاسوخته دنبالش بدَوَم ، زندگی ای که بخواهد با چنگ و دندان حفظ شود پشیزی نمی ارزد ، این وسط باید یک « چیزی » باشد . آن ، اگر نبود ؛ چنگ و دندان که هیچ ، بیل و کلنگ هم به کار نمی آید ...!

Saturday, October 23, 2010

پنجاه و نهم

این مردهاچقدر خوب می شد اگر می توانستم یک جا ثابت نگه ات دارم ، بعد موش واره را رویت بگذارم در عین بیخیالی یک کلیک راستی بکنم و وختی حواست کاملن پرت بود ... save image as را بزنم ودر یک فایل شخصی ذخیره ات کنم . آنوخ همیشه پیشم بودی ... با آن لبخند همیشگی ِ پشت عینک ات !

پنجاه و هشتم

انگار زندگی آدم به اعصابش بند شده ؛ اعصاب که نباشد ، دودمانِ زندگی بر باد است !

Thursday, October 21, 2010

پنجاه و هفتم

بار خدایا ، مرا و احَدی از نسلم را از « اهل کوفه » قرار مده .

Wednesday, October 20, 2010

پنجاه و ششم/مدینه نوشت 4

امروز یکی از جالب ترین روزهای زندگیَم بود ، سرتاسر حرم از روضه و قسمت های توسعه یافته گرفته تا کلیّه ی حیاط ها، یک پارچه سفره ی افطار شده است و هر چه که بخواهی در آن برای خلق الله محیاست . همه با شادی غیر قابل وصفی به اطراف می روند ، سر سفره ها می نشینند و افطاری می گیرند . این اهمّیّت  و اهتمام به روزه آن هم در اینجا که همه چیز به طور خارق العاده ای اشتباه انجام می شود عجیب است !‌ جالب است که هیچ چیزی کم نمی آید گویی افراد از ابتدا دعوت شده اند و آمار معین است . گرچه هنوز هوا کاملا روشن است و اندک نشانی از مغرب در آن دیده نمی شود که این جماعت افطار می کنند ! ولی شیرین است این یکپارچگی از هر جمعیت و قوم و گروه و فرقه آن هم تنها برای سر به به سجده گذاشتن در یک آستان.

+ به جد ، این را دریافته ام  و آموزه های قبلی ام را اصلاح کرده ام که این عرب ها [غیر از عزیزان مرتد وهابی]هر چه باشند و هرقدر اعتقادات غلطی داشته باشند و هر اندازه تندرو باشند یا خرافی و یا نسبت به ائمه بی انصاف باشند ؛ عادات خوبی هم دارند که می توان آموخت ...

+ مدینه منوره ، باب علی ، نیم ساعت تا افطار

Monday, October 18, 2010

پنجاه و پنجم

همه را از برْ ام ،‌ گیرم در عمل است ...

پنجاه و چهارم

همه ی اشک ها خودشان می دانند که ،

اوج زیبایی شان زمانی است که روی گونه های داغ بلغزند .

و الّا اشکی که گوشه ی چشم می ماند نصیبی ندارد ...

پنجاه و سوّم

دلم از دستم رفته است دیگر ، راست می گفتند هر کس ببیندش دیوانه می شود .. آخر ما که نرفته هم دیوانه ات بودیم !

این اصلن انصاف نیست ...

+

پنجاه و دوّم

خدایا ؛ آن فهم را در قلبم بگُنجان که یقین بیاورم اینجا همه چیز فقط ، در دست توست .

Saturday, October 16, 2010

پنجاه و یکم

من ، من نمی توانم را ؛ بلد نیستم !

پنجاهم

من دوست دارم

اتاقی داشته باشم ،

دیوارش کاهگلی،

پنجره اش رو به خدا ،

پنجره را بگشایم و اذان را به آغوش بکشم ...

Wednesday, October 13, 2010

چهل و نهم


بعد از 8 سال که سوی چشمانش در اثر دوخته شدن به دربِ آبی ِ نیمه باز حیاط ، که حالا از فرط سرما ، از پشت پنجره می پایَدَش ؛ از بین رفت .. آمده است با یک کوله زهوار درفته که چنگالش در آن پی ِ چیزی است . دست اش را بیرون میاورد و می گوید : بیا ؛ شوهرت ! زن پلاک را می گیرد و درب را می بندد ...
+بالاخره نوشتمش .

Tuesday, October 12, 2010

چهل و هشتم

بعضی آدم ها هستند که مثل جمعه می مانند ،‌ تکلیف شان با خودشان معلوم نیست ؛ نمی دانند زوج اند یا فرد .

Monday, October 11, 2010

چهل و هفتم

72 شب مانده علم خم بشود

72 عاشق ز زمین کم بشود

72 میدان بلا در راه است

72 شب مانده محرم بشود

چهل و ششم

من یک زنم ، امّا عمیقاً اعتراف می کنم در محیطی که رئیس و مرئوس از بالا
تا به پایین خانم هستند ؛ احد النّاسی را یارای ماندن نیست !

چهل و پنجم

آدم باید حرفه ای باشد !

وقتی میخواهی موفق شوی باید یک موفقیت حرفه ای را کاسب شوی ؛  یعنی حد اعلایش را بِقاپی!

اگر میخواهی لباس بپوشی باید تناسب اندامت را رعایت کنی ، مینیک صورت ، هارمونی رنگ ها ، اعجاز سلیقه و .. را طوری ترکیب کنی که بی نظیر شوی .

حتی وقتی میخواهی سوار تاکسی شوی باید یک تاکسی باز حرفه ای باشی ! اخلاق راننده ها را بدانی ، همیشه پول خرد داشته باشی و درب را آهسته ببندی.

خلاصه آنکه حرفه ای بودن در زندگی یک اصل است ، حرفه ای باشی تمام امورت راست و ریست است !

Sunday, October 10, 2010

چهل و چهارم

همین چادر ،‌ اگر فقط از نگاه ها ، حرف ها و بوق های ممتد برهاندم ؛ مرا بس !

Saturday, October 09, 2010

چهل و سوّم


در کلاس ما جمع مجردها غلبه دارد به متأهّلین ، یکی دو نفری هم عقد هستند . امروز صبح که رفتم سر کلاس به مجردها گفتم روزتون مبارک ، ایشالله سال بعد این روز براتون مبارک نباشه ! به عقد کرده ها گفتم روزتون احیاناً مبارک ! به متأهلین هم گفتم سالها پیش این روز براتون مبارک!

+کُلاً روز دختر مبارک!

Friday, October 08, 2010

چهل و دوّم

ای ظهور ِ تو تمنّای همه ؛ بسم الله ...

چهل و یکم

گودرم را زیر و رو می کردم ، اوضاع اسفناک و نابه سامانی داشت ، یک سری فالوهایی داشتم که خوانده نمی شدند ، گودرم را پر کرده بودند و جای بقیه را تنگ . اصلاً وجودشان آزارم می داد . بی فایده بودند و دوست نداشتنی . همه شان آن فالو شدند ...

[یک سری افراد در زندگی هر کسی پیدا می شوند که وجودشان کأن لم یکن است ، غم خوار بودنشان پیشکش .. باری روی ِ دوش ِ زندگی ِ بینوایمان هستند .. کاش می شد همه را آن فالو کرد و خلاص ...]

41.

بودنت ، فهم بودن را می طلبد .

نمی شود که فقط باشی !

باید بدانی چه طور باشی ، بفهمی و باشی .

یک بودن درست و درمان می خواهم نه اینطور شُل و وِلُ وارفته !!


Thursday, October 07, 2010

چهلم

هستی

ولی گاه ،

چونان سایه

فقط سایه ای ...

Sunday, October 03, 2010

سی و نهم

فکری شده ام ، غیر از لرزاندن دلِ لرزانم چه ارزشی از زبان لغزانت بر می آید؟

Thursday, September 30, 2010

سی و هشتم

خسته ای؟

می دانم .

من همیشه می دانم که تو همیشه خسته ای !

من یک زنم ، کارم درْک کردن است ...

Tuesday, September 28, 2010

سی و هفتم

من یقیناً غصه خواهم خورد آن روزی که به خاک و خون کشیده شدن جوانان ایرانم را به هیچ پندارم ، نامی از ایشان بر زبان نیاورم ، به "عِندَ رَبِّهِم یُرْزَقوُن" بی باور باشم ، به جدایی شان از خانواده و همسرانشان بی اعتنا باشم ، بغض فروخورده ی فرزندانشان را به سخره بگیرم و دفاعشان را مقدس نخوانم ...

Monday, September 27, 2010

سی و ششم/مدینه نوشت 3

در مدینه یک قاعده کلی وجود دارد ، یک چیز یا به اهل بیت علیه السلام ارتباط دارد و یا ندارد. در صورتیکه ارتباط داشته باشد اثری از آن نیست ...

+ مسجدالنبی ، باب علی ، روز چهارم

Saturday, September 25, 2010

سی و پنجم

عین این بچه های چرکِ خنگول ، سرِ آستین هام یا چرکه یا همیشه میره تو خورشت !!

Friday, September 24, 2010

سی و چهارم

ناراحتی هایم مثل طوفانی می ماند که افکارت را در هم می پیچاند ، ارتباط جالبی بین ماست .. نه ؟

Thursday, September 23, 2010

سی و سوّم

من و عشق را جمع کنی ، حاصل جمع یقیناً می شود : "تو"

سی و دوّم

من عاشق آن نگاه خسته ام که بوسه قبل از کلامش را فراموش نمی کند.

Tuesday, September 14, 2010

Thursday, September 09, 2010

سی ام/مدینه نوشت 2

اینجا باید یک چشمت نگاه باشد و ببیند و غرق شود و لذت ببرد و کِیف کند  ... و چشم دیگرت اشک .

اینجا باید بگریی .. نه زار بزنی .. به غربت و غریبی ، به ظلم و بی احترامی های هر روزه که به خیالشان عزت و احترام است !باید زار بزنی به خاطر همه ی فراموش شدن ها و اشتباه دیده شدن ها ؛ باید بگریی به عزت عمر ها و به غربت علی ها ...

نه ... ؛ اینجا نباید ببینی، نباید نگاه باشد ! اینجا باید یک چشمت اشک بریزد و دیگری خون گریه کند .

+مدینه منوره ، مسجد النبی ، روز سوم

Thursday, September 02, 2010

Monday, August 30, 2010

بیست و هفتم/مدینه نوشت 1

اینجا نمی دانم چرا دوست داری همه اش در قنوت نمازت ، دعای فرج صاحبت را بخوانی و به اوّلی تا الی آخر لعنت بفرستی!

+ مسجد التّبی ، روضه منوره ، روز اوّل

+ مدینه نوشت ها - و همچنین مکه نوشت ها که بعدا می آید - سوغات سفر است ،آنجا حس شد ، اینجا نگاشته .

Tuesday, August 03, 2010

بیست و ششم

خدایا !

می شود ..

وقتی رسیدم آنجا ، پیش تو

آنچنان محکم در آغوشت بفشاریَم

که از دریچه ی زندگی ساین اوت شوم ؟

[در همین رابطه بخوانید]


Saturday, July 31, 2010

بیست و پنجم

برای من که همیشه یک جور غریبی آهنگ گفتن
این کلمات مثل رؤیا بود و برق می‌زد و جادو می‌کرد؛ این روزها خود خوشبختی
است که چادر سفید سر می‌کنم و دور خودم می‌چرخم و زمزمه می‌کنم:

لبیک، اللهم لبیک …(+)

اینطور حلالیت طلبیدن چندان ملموس نیست ، ولی خُب ظاهراً چاره ای هم نیست .. در هر جا من را میشناسید، از ریدر و باز و توییتر و ... حلالم کنید ، اگر گیر و بَستی را سبب شده ام برایتان حلال کنید ، اگر با هر پُستی شما را از خدایتان دور کرده ام به همان خدا ، بر جاهلیّتم ببخشایید .. اگر دیگر من را در این دنیای مجازی نیافتید ، ویدئوی اوّلم را در یوتیوب سرچ کنید !

به امید دیدار... هانیه


Monday, July 26, 2010

Sunday, July 25, 2010

بیست و سوّم

آن نادره ی دوران ، آن از همه جا سرگردان ، آن دوست با همه ی انس و جان ، آن در لهجه سرآمدِ همه ی ضایعان ، آن رفیق با همه ی زنان ، آن شعارش تغییر ، آن ر.ی.د به همه جا همچو قیر ، آن رئیس جمهور آمریکا ، آن شلوارش شد دو تا ، و شایدم چندین تا ، آن دشمن با همه ی آریایی ها ، آن دوستدارِ جام جهانی ، آن دیدنده ی آن در اَندرونی ، آن مشاورانش جنّ و حوری ، آن دوست با هر چه گربه و سگ ، آن قلبش سخت همچون سنگ ، آن خونخوارِ باختر ، آن نامش از سیاهی درخشان همچو اختر ، آن متعجب از پیش بینی اختاپوس ، آن حال کننده با نساء در خانه های لوکس ، آن زنش از دستش عاصی ، آن از جانب مادرزن فراری ، آن چندین سالِ دیگر بر جای خود باقی ، آن استاد «گُل کاری» ... مقصود و منظور ما «اوباما»!

هانیه

Saturday, July 24, 2010

بیست و دوّم/ژانر شناسی1

اونایی که هر جا بحث انتقادی می بینن نطقشون باز میشه و ادای روشنفکرا رُ در میارن .. بعد مترو که ایستگاهُ رد میکنه می کوبند به در و هوار می زنن : آقا نگه دار ... ؛ اونا !

بیست و یکم

ببینم ؛

نکنه فکر کردی من کَلافم و تو گربه  .. که انقدر به پَرُپایِ من میپیچی ... ؟!

Wednesday, July 21, 2010

بیستم

خُب دیوانه !
معلوم است که تو همیشه هستی
آن هم فقط برای ِ من
نه کَسِ دیگر
اما خودم را شرطی کرده ام که یک روز در سال
بیشتر برای ِ من باشی!
برای ِ تو جشن نمی گیرم ،
تولدت برایم مهم است ، چون می خواهم آویزه ی جانم کنم
بودنت را ...
تولدت مبارک

نوزدهم

گاهی بعضی از خواب ها اونقدر ملموس و واقعی هستند که وقتی از خواب بیدار می شی و هر چه قدر سعی می کنی خودتو متقاعد کنی که اون فقط یه خواب بود .. نمی شه !

هجدهم

آتش بس !

Monday, July 19, 2010

هفدهم

خداوندا !

ازَت ممنونم به خاطر همه عشوه ها و ترفندهای زنانه که در وجودم نهادینه ساختی ..

گاهی خیلی به کارَم می آید !


شانزدهم

می ترسم آخر روزی نفس کم بیاوری و بمیری ..

از بس تلاش در خُنک کردن من داری ،‌کولر !


پانزدهم

نوع رابطه شون برام خیلی جالب بود ، یه حریم خاصی بینِ خودشون قائل بودند .

تا وقتی عقد بودند همیشه به نام فامیل صداش می زد و می گفت آقای عسگری .

بعد از ازدواج اولین باری که شنیدم گفت آقا محمد تعجب کردم!


چهاردهم

خوب می شناسَمَتْ !

دلْ دلْ می کنی .

بیا ...


Sunday, July 18, 2010

سیزدهم

نمی دونم چرا وقتی قاشق چای خوریمُ میبینم یادِ خاله ریزه و قاشق سحرآمیز می اُفتم !


دوازدهم

بایدها و نبایدهای عمره را می خوانم .

خط به خطّش را مُجسّم می کنم . چه کیفی دارد ...


Saturday, July 17, 2010

یازدهم

همیشه وقتی قهر می کردیم دل ْ دا می کردم که بیایدُ از پشت بغلم کند و تمام .

حالا حتی دوست ندارم فکرم را هم بکند ، دوست دارم فقط دور شوم...


دهم

آهای ! مردْها ...

من یک زَنَم .

با یک حق حیات ؛ برابرِ تو !


Friday, July 16, 2010

نهم

به خُدا ، زن ها هم حق دارند گاهی از زندگی شان سیر شوند و حتی متنفّر!


هشتم

آمده ام ، آمدم ای شاه پناهم بده

خطِ اَمانی زِ گناهم بده

ای حَرمت ملجإ درماندگان

دور مران از دَرُ راهم بده

لایقِ وصلِ تو که من نیستم

اذنْ به یک لحظه نگاهم بده

لشگرِ شیطان به کمینِ من است

بی کَسَم ای شاه پناهم بده

× اینو حتماً شنیدید ، در وصف امام رضا خوانده شده ؛ بی نهایت دلنشین و آرام بخشه ، آپلود کردم میتونید از اینجا دانلود کنید.


هفتم

فدایِ سیمایِ اَبُوالْفَضٰائِلِیَتْ...


Thursday, July 15, 2010

ششم

دلتنگت ام ؛‌هستی ولی انگار نیستی ...


Wednesday, July 14, 2010

پنجم

من به این می اندیشم که زندگی چیزی فراتر از شِیْر کردن و لایْک زدن است ...


چهارم

جوان مریض می شود : [تخم مرغ ، زخم چشم ، اسفند ، کمپوت ، بیمارستان خصوصی]

پیر مریض می شود : [سرشماری اموال ، بیمارستان دولتی ، وصیت نامه ، اعلامیه ترحیم]


Tuesday, July 13, 2010

سوّم

گاهی چه دِلَمْ برای خودش تنگ می شود.


دوّم

باران بر من ببار

میخواهم میان قطراتت گُم شوم ...


Sunday, July 11, 2010

یکم

بیاید همین اول کاری یه قراری بذاریم:
نه شما انگشت بُکنید تو چشم من ،
نه من گیس شما رو می کِشم !