Friday, August 12, 2011

صدُ شصتُ نهم/ به کجا چنین شتابان


عجیب نیست؛ حق می دادی تو هم ، اگر این همه احساس می کردی ، برای همیشه از زندگیت عقبی ، برای این همه شتاب! زمان هایی که به سرعتِ برق و باد از زندگیَم می کاهند ؛ به اندازه کافی ناامید کننده هستند که هیچ گاه از ای همه شتاب نهراسم ..



همین عنوان را در کوچه های بغلی  بخوانید…


چه صبری دارد خدا (سجاد رامشت) | یادداشت های اتفاقیه (یوسف شیروانیان) | وقتی دلم تنگ می شود (مژده شاه نعمت الهی) | بوی باران عطر خاک (باران سادات) | پرسه خیال (رضوان پری) | میثاق (زینب حیدری) | انتهای بیراهه (ف@طمه) | حرف های نزدیک (mEmol) | ترخون (مهدی زرین قلم) | پنجره (محمد رضا) | منتظر پرواز | طنز تلخ، قهوه اسپرسو (ما، ریحانه) | بی تو با تو بودن (سحر،طه) | مینی تاک (هانیه) | ذهن مرا دنبال کنید (محمد الف) | جشن بارون (نسرین) | سپیده دم (محمد مهدی قاضی) | روزهای من (یک بنده ی خدا) | روزگــــ شل.غم ـــــار (محمد) | پسر خاک (ساجد) | نامه ها (امید حق گویان) | ما که رفتیم (محمد) | ملکه نیمه شرقی | .:ساعت ۲۵:. | سردار | به همین زودی (مهشید) |دری وری های یک کیبورد به دست | صور اسرافیل (زهرا) | خانوم مهندس می نویسد | به قلم آنها که به بهشت نمی روند (سحر) | پرسش های علی | زنبور (علی) | امروزه (سیروس خلیلی) | خدا - عشق - امید (زهرا)

* عذر ما کاملا قبول است هــا ؛ این پست ثبت موقت بود مثلا الان دیدم هنوز در جایش ، جا خوش کرده !


Tuesday, August 09, 2011

صدُ شصتُ نهم

بعضی آدم ها هستند از شانس خوبشان یا از اقبال بلندشان و یا از شانس گَندِ ما یا اقبال سیاهِمان ، انقدر کله گنده هستند که آدم بخواهد تصورشان کند ، بی گمان باید در اندیشه ی یک بالُن باشد!! این آدم ها در نوع خودشان آنقدر بزرگ هستند که در هر سوراخی دست کنید یا دُم شان به دست می آید و یا پدر مادر آنجا از آب در می آیند ..

رابطه ما با دانشگاهمان تحقیقاً یک همچین چیزی ست !

Monday, August 08, 2011

صدُ شصتُ هشتم

دو سه طبقه بالای ما می نشینند ، انگار کن ، کُلا بساطشان در [گلاب به رویتان] دستشویی است . آنجا غذا تهیه می بینند ، میل می فرمایند ، قربان صدقه هم می روند [از هر نوع] ، احیاناً برنامه های مورد علاقه شان را هم به تماشا می نشینند!حتی می دانم یک نوزادی دارند[البت با احتساب این ماهها ؛ 6-7 ماه به بالا را دارد] ، از کله سحر شاهرخ* عزیز روی مغز ماست ! کُلاً این مادر از خود گذشته تمام روزش بغل شاهرخ در دستشویی می خوابند ، شاید شاهرخ جان وضع مزاجی مناسبی ندارد طفلک ! شاید هم کُلاً همه درزهای منزل شان به دستشویی ختم می شود که در هر جای خانه صدایی در شود مستقیم کانال می خورد به هواکش دستشویی ما! لامصّب هواکش پرقدرتی هم دارد ؛ با دربِ بسته چنان صدایی از خود در می کند گویی یک سینما خانگی لابه لای کاشی ها کار گذاشته اند ..


* نوزاد مذکور

**احتمال دوم آن است که از اساس پی ِ ساختمان بر تُف بنا شده است !

Wednesday, August 03, 2011

صدُ شصتُ هفتم

امروز سوار تاکسی شده بودم داشتم میرفتم خیاطی . جلو نشستم[وقتی خالی باشه جلو میشینم ، هم خودم راحت ترم ؛ هم خودم]. به دقیقه نکشیده بود آقاهه گفت : ببخشید خانوم میتونم یه سوالی ازتون بکنم؟[با خودم گفتم عجب غلطی کردم جلو نشستم، تنهام بودم ، حالا فیس تو فیس با راننده چی کار کنم؟] گفتم بفرمایید.. انگار که نشنیده باشه دوباره سوالشو تکرار کرد ، بلند تر جوابمو تکرار کردم . گفت:شما خودتون می خواید اینطوری باشین!! داشتم فک می کردم منظورش چیه که ادامه داد: ینی چرا اینطوری انقدر قشنگ حجاب دارین؟ خودتون می خواین یا اجباره مثلا؟ [میخواستم بگم مرتیکه آخه به سن من میخوره دیگه اجبار..؟!] [گویا یک بحث پیچیده فلسفی در پیش داشتیم،شانس آوردم مسیر نزدیک بود اصن، آخه این راننده های تاکسی چه فکری می کنن پیش خودشون؟ زبون روزه ...] گفتم من خودم این طوری راحت ترم ، خودم میخوام. [راننده در حالی که ذوق مرگ شده بود ادامه داد] : خانــــوم ؛ فقط می تونم بگم خدا پدر مادرتو بیامرزه ، آدم کیف میکنه شماها رو میبینه[البته این کِیف و یه جـــوری گف که اصن در شان وبلاگ نیس من بیشتر توضیح بدم..] خلاصه تا انتهای مسیر که کمتر از سی ثانیه نمونده بود کمی بیشتر اندر اوصاف ما سخن راند و به این ترتیب مدت مدیدی چادر سر کردن ما در اثر این مکالمه آن هم در ماه رمضان بر باد فنا رف ! [ریا شد دیگه]


* نمی دونم اوضاع چه جوریه یا یه سری ها پیش خودشون چه فکری می کنن که همش فکر می کنن ! خانم های محجبه چادر سرکردنشان به اجباره! آقایون خانوما والّا مام آدمیم ، تو این ظلّ گرما با زبون روزه مغز خاصی نخوردیم ؛ ولی من به شخصه یه ایدئولوژی دارم ؛ میگم آدم یا اعتقاد داره یا نداره ، آدم! اگه اعتقاد داری آدم باش ، آش با جاش ، دیگه شل کن سفت کن نداره عزیز ِمن!

*سمت چپ، پایین رو نیم نگاهی بفرمایید!

*راستی سوءبرداشت نشه ، من فقط در قالب جدید یک سری دست کاری های جزئی کردم ..همین!

Tuesday, August 02, 2011

صدُ شصتُ ششم

*خانومه اومده تو اتوبوس نشسته کنار دستِ من ، یه شکلات از تو بسته شکلاتا در میاره می خوره برمی گرده به من میگه روزه ای؟پَ نَ پَ !

*یکی دیگه تو ایسگاه اومده کنارم نشسته میگه امروز اول ماه رمضونه؟!

عکس نوشت : حالا نریزین سر من ، این قالبه جدیده فتوشاپم نصب نیس هدرها بسازم!

Monday, August 01, 2011

صدُ شصتُ پنجم

و تو 

چقدر بزرگی 

که با همه کوچکیَم ، 

بر خوان رحمتت فرایم خواندی..

رمضان مبارک

Sunday, July 31, 2011

صدُ شصتُ چهارم

از اولش ناراضی بودم ، ولی یک جورهایی مجبور شدم رضایت بدهم ، خیلی اصرار کرد که دو روزه است و زود بر می گردیم ، از دوستش هم مطمئن بودم ؛ غیر از اینکه جونش به قلیانش بند بود [به علت سکونت در دربند!] ، و نماز روزه های یک خط در میانش ، مشکل دیگری نداشت ! 
بار آخری که شیراز رفته بود [برای ماموریت کاری] خودش به .. افتاده بود ، کُلی دلتنگ شده بود مثلاً ! توبه کرده بود که تنهایی جایی نرود [نمی دانم چرا توبه اش را زود شکست..] . فکر کرده بودم که اگر اجازه ندهم شاید بهش بر بخورد ، احساس بدی پیدا کند که از تمامی خوشی های مجردی اش محروم شده ، نمی دانم دقیقا حس و حال مردها در این مواقع چه گونه است ولی دیگر اجازه دادم ..
یک نکته جالبی هست خودش همیشه می گفت وقتی تو راضی نباشی کارها می گورد به هم ! دیروز هم گورید ! قرار بود حدود دو، سه بعد از ظهر حرکت کنند به سمت تهران ، از ساعت 11 تا 6 تلفن دست من بود و 5 خط رو می گرفتم یا در دسترس نبود ، یا اشغال می زد ، یا خاموش بود و ... حتم کرده بودم که ته درّه ای ، رودی چیزی هستند ، چشمانم از گریه اندازه دو کاسه شده بود [آن هم منی که همه قریب به اتفاق بر سیب زمینی بودنم یقین دارند!] ، خلاصه که آن شش ساعت به من زهر شد ، غافل از اینکه آقایون در دشت و دمن جوجه کبابی به رگ می زنند احیاناً و چقدر هم در آن آب و هوا قلیان می چسبد !
امّا هر قصه ای بالاخره یک عبرتی دارد ، خودشان هم از بی آنتی اعصاب نداشتند و جوجه کبابشان هم بی مزه بود و خیلی هم نچسبید و یک سگی رو اتفاقی زیر کرده بودند و سگ هم لای چرخ های ماشین پیچیده بود و چشمانش از داشبورد زده بود بیرون و به زور لاشه بدبخت را کشیدند بیرون و بعد هم که به رحمت خدا آنتن ها بازگشت صدای گریه و فعان ما و دعوا و قلمبه سلمبه های پدر و پشیمانی خودشان مثل ... و عدم رضایت همسر !
جالب است که هر وقت هم می گفتم خوش می گذرد اذعان می کرد که تو نیستی و بدون تو نه! بعد من هم می گفتم تو که می دانستی پس چرا رفتی؟ و پاسخی که در پی این سوال نبود!
حالا ظاهراً باز هم توبه ای صورت گرفته است و ...

Friday, July 29, 2011

صدُ شصتُ سوّم

سلام

خُب من زنده ام واقعا ، هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده اسـت ، این Adsl مسخره ما گیگـش تمام شده بود و ما فکر می کردیم به نوعی نامحدود باشد و یا به این زودی ها باقیش را نخورد؛ ولی خورده بود . بعد هم درگیر امتحان پایان این ترم فرانسـه م بودم بنابراین تلاش خاصی در جهت راه اندازی مجـددش نکردم و این شد غیبت طولانی من!


Saturday, July 16, 2011

صدُ شصتُ دوّم/حالا که آمده ای



چقدر بر لبانم می نشیند که بگویم «حالا که آمده ای» ، برای منی که سال ها زمزمه ی قلبم «وقتی که بیایی» بوده است ! و چقدر دلنشین است که روز میلادت ، تبریک حضورت را جانشین تبریک تولّدت کنم آقا جان...



همین عنوان را در کوچه های بغلی  بخوانید…


چه صبری دارد خدا (سجاد رامشت)
یادداشت های اتفاقیه (یوسف شیروانیان)
وقتی دلم تنگ می شود (مژده
شاه نعمت الهی)

بوی باران عطر
خاک (باران سادات)

پرسه خیال (رضوان پری)
میثاق ( زینب حیدری)
انتهای بیراهه (ف@طمه)
حرف های نزدیک ( mEmol )
ترخون (مهدی زرین قلم)
پنجره ( محمد رضا)
منتظر پرواز
طنز تلخ، قهوه
اسپرسو (ما، ریحانه)

بی تو با تو بودن (سحر،طه)
مینی تاک (هانیه)
ذهن مرا دنبال کنید (محمد الف)
سین عین طا
سپیده دم (محمد مهدی قاضی)
روزهای من (یک بنده ی خدا)
روزگــــ شل.غم
ـــــار
 (محمد)
پسر خاک (ساجد)
نامه ها (امید حق گویان)
ما که رفتیم (محمد)
ملکه نیمه شرقی
.:ساعت ۲۵:.
سردار
به همین زودی (مهشید)
دری وری های یک کیبورد به
دست

صور اسرافیل (زهرا)
خانوم مهندس می
نویسد


Sunday, July 10, 2011

صدُ شصتُ دوّم

زندگی پُر است از انتخاب هایی که هیچ نقشی در آن نداریم ..

+ این چند روزه سفر بودیم ، با اقوام سببی ِ جاریِ عزیزمان ؛ حال اکنونم کاملاً قابل درک است دیگر ..؟

Sunday, July 03, 2011

صدُ شصتُ یکم

می گفت : این چادُرت قابض البصر است ، نگاه هـا را از اطرافت می پَراکَند !

+ راست می گفت ..

ایّام البیض ، رجب المرجب ، مسجد دانشگاه شریف ، 1390

Friday, July 01, 2011

صدُ شصتم

ساحل عزیزم منم به یه بازی دعوت کرده ، بامزه س! خُب ، باید محتویات کیفمون رُ رو کنیم ! از اونجایی که من کیف زیاد دارم وسایلام همین طور پخش و پلاس و یه جا میخوم برم هر چیُ از یه کیف می کشم بیرون ! عموماً هم یه چیزی جا می مونه تو یه کیف دیگه ! الانم هر کدوم تو یه کیف بود درآوردم واسه خاطر شوما!


توضیح نوشت : کیف قرمزه که معرّف حضور هست لوازم میک آپـه ، اون یکی کیف پوله ، سوهانم (قابل ذکره که ثانیه ای بدون سوهان زندگی برام غیر ممکنه)  ،آینه ، کلید ؛ اون ماس ماسکـه صلوات شماره، موبایل عزیزم که اچ تی سی هسو اون کیفه هم که کاملا زنونه س! البته این همه محتویات کیف نیس و بسته به اینکه کجا بخوام برم یه سری لوازم دیگه اضافه میشه مثلاً مهمونی بخوام برم یه چادر رنگی شیک یا صندل یا یه بلوز مجلسی ؛ کلاس فرانسه بخوام برم دفتر دَسّکه مخصوص ، آفتاب گیر و ... 


خلاصه که کیف ما خُرجین تر از این حرفاس ! اینو همیشه مامانم میگه . میگه کیفات از بس گُنده س شبیه خُرجینه !


+ فک کنم تا حالا از خودم این طوری ننوشته بودم ! کیف داش

+اما جونم بینویـــس !

Tuesday, June 28, 2011

صدُ پنجاهُ نهم

گاهی دلت از زنانگـی می گیرد ،

می خواهی کودک باشی ..

دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد ؛

و آسوده اشک می ریزد ،

زن که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ..

منبع

Sunday, June 26, 2011

صدُ پنجاهُ هشتم/کوچه های ایده آل من

اگر برای بعضی دوستان نوشتن پست های بلند سخت است ، خُب برای ما هم نگارش پست های جدی و فلسفی و فسفر سوزان دشوار است ! سر جمع بخواهید حساب کنید این هفتمین پستِ من به عنوان عضوی از این گروه است و هفت کجا و هفده کجا ! با یک حساب سرانگشتی دیدم چندان حق آب و گِلی برای اظهار نظر [و نقد حتی!] ندارم ؛ لذا اگر جسارتی در این زمینه شد به دعوت اختصاصی عزیزِ دلمان بود .

راستش را هم بخواهید از اوّل شیفته ی این پست های هم زمان شدم که تصمیم کبرایم را گرفتم واِلّا همراهی چندانی در سایر زمینه ها ندارم ؛ در کل اگر بخواهید من را نسبت به کلّ ِ گروه بسنجید ، من سایه ی گروه محسوب می شوم !

خوبی این دنیای مجازی این است که از هیاهوی شهر و آدم ها دوریم ، زیاد برخوردی نداریم که آن را هم به طعنه و زخم زبان سپری کنیم ، پس به عنوان یک گروه فرهنگی سرلوحه ی شعارمان باید احترام ، حفظ حقوق همدیگر در حق انتخاب ، آزاد گذاشتن در تصمیم گیری ها و محبت ؛ محبت و محبت باشد ، همین .!

+از ناراحت شدن گاه به گاه برخی دوستان و خداحافظی های نابهنگام ایشان از گروه [+ ، +]، می توان تا حدی فهمید اینجا هم که همان دنیای بی در و پیکر ِ خودمان شد!

پی نوشت 1 : ابتدا پوزش بابت این همه لینک های جورواجور!

پی نوشت 2 : شرمنده بابت این همه صراحت لهجه ، حمل بر بی ادبی نکنید لطفاً!

پی نوشت 3 : عذرخواهی از همگی بابت حذف کلیه ی لینک ها باهم ! [آش که سرد شد دیگه نعناع داغش چیه؟!]

Thursday, June 23, 2011

صدُ پنجاهُ هفتم

کُن فَیَکُون ، همان نگاه عاشقانه تو به دنیای من است !

ایّام البیض ، رجب المرجب ، مسجد دانشگاه شریف ، 1390

Wednesday, June 15, 2011

صدُ پنجاهُ ششم

سبک بال که نیـستـم ؛ حدّاقلـش سبک بار می کنـم ، منـم و دلم ، سـه روز ...

Sunday, June 12, 2011

صدُ پنجاهُ پنجم

ثبت این لحظات یادی از تو را برایم زنده نمی کند ، گوری ست که در قلبم می کَنم ..

*باز مرغ دلم هوای رفتن دارد ..

Saturday, June 11, 2011

صدُ پنجاهُ چهارم/شما که غریبه نیستید

شما اگر غریبه بودین جایتان در دلِ کوچکِ ما نبود ؛ ما غریبه ایم که هوای دلمان را هم از یاد می بریم !

همین عنوان را در کوچه های بغلی بخوانید :

Thursday, June 09, 2011

صدُ پنجاهُ سوّم

گاهی انگار همین یک فرصت است و تویی و حجم وسیعی از آرزوهای برآورده نشده و گاهاً مهم ، همین زمان است که گُرگیجه می گیری از این همه خواستن ها و نخواستن ها ، و ما نمی دانیم که لیلة الرغائب است هر آن زمان که خالص شویم و باتمامِ ِ دل بخواهیم تو را ..

Monday, June 06, 2011

صدُ پنجاهُ دوّم

هر جور می خواهم بنویسم نمی شود ..


پر پر شدن یک بیمار دیابتی را جلو چشمم دیدم و داشتم دق می کردم .. لطفا ، خواهشا برای سلامتی همه بیماران به خصوص بیماران دیابتی دعا کنید ؛ عموی کوچک من رو هم ...

Sunday, May 29, 2011

صدُ پنجاهُ یکم

خواهم مُرد و نخواهم دید آن روز را ، که بفهمی بیش از هر چیز تشنه احترامَ ت بودم ؛ همین و بس !

Saturday, May 28, 2011

صدُ پنجاهُم

نه به آن دلچسبی است که شود زیرِ آن سایه ی گرمش خزید ، نه به خُنکای بهارش دل بست ، نه به برفش دل گرم ، نه به پاییزش دل شاد .. ؛ ته آن قند لب ش ، تلخی بی نمکی است ، همچو یک برّه ی خوش خوان زیباست ، گرگ ِ فرو خفته ی آن بیدار است ، می دَرد آن جگرت .. [زندگی]






صدُ چهلُ نهم/چه صبری داد خدا

اصلاً صبر ندارم که با هر دلخوری که برایم پیش می آوری ،شماره ات را صفر می کنم .. و باز از اوّل می خوانمت ؛ والّا می دانستم که رسم روزگار است ، یک روز برای تو ، یک روز علیه تو! و تو ، خودت ؛‌خوب می دانی کوله بار نفرتی که به دوش می کشم . لبریزم از هر حسً بد که بخواهی !

همین عنوان را در کوچه های بغلی بخوانید :

چه صبری دارد خدا (سجاد رامشت) - وقتی دلم تنگ می شود (مژده شاه نعمت الهی) - یادداشت های اتفاقیه (یوسف شیروانیان) - بوی باران عطر خاک (باران سادات) - پرسه خیال (رضوان پری) - میثاق ( زینب حیدری) - انتهای بیراهه (ف@طمه)- پنجره ( محمد رضا)  - طنز تلخ، قهوه اسپرسو (ما، ریحانه)  بی تو با تو بودن ( سحر، طه ) - مینی تاک (هانیه) - روزهای یک من (فاطمه)آرامش سفید (مریم) - منتظر پروازدیوانه ای که عاقل بود( محمد مهدی) - ذهن مرا دنبال کنید (محمد الف) - سین عین طا  - جشن بارون (نسرین ) - روزهای من ( یک بنده ی خدا ) - روزگــــ شل.غم ـــــار(محمد) - پسر خاک ( ساجد ) - نامه ها (امید حق گویان )  - ما که رفتیم (محمد ) - ملکه نیمه شرقی- .:ساعت 25:. مهدآبی (مهدی صادقی) - بوی باران یاد تو (میثم) - سردار- به همین زودی (مهشید) - بیاین پا برهنه باشیم (امیر امین الرعایی) - دری وری های یک کیبورد به دست

Friday, May 27, 2011

صدُ چهلُ هشتم

می دانم که کم کم حوصله تان سر می رود ، مالِ من هم سر رفته است ؛ نوشتم که نوشته باشم ،‌ وگرنه حرفی نیست ؛ از گودر می خوانم ،‌حتی حوصله ی کامنت بازی هم ندارم ؛‌این دلخوری لعنتی اَمانم را بریده است .. خودش می داند چرا [دیروز عقد عموم بود]

+ مخاطب خاص دارد ، خودم می دانم .. خودش نه !

Saturday, May 21, 2011

صدُ چهلُ هفتم

خیلی شنیده ام که یکی از بهترین دوران های زندگی ،‌دوره کارشناسی است . شاید دقیقاً بر ما صدق نکند با آن همه مصیبتی که در دانشگاه کشیدیم و [‌هنوزم ]! امروز منزل یکی از بچّه ها میهمانی بودیم ، جای همگی خالی کُلی خوردیم و خندیدیم .. خوش گذشت !


گاهی هست آدم دوست دارد کار ِ زنانه کند ،‌ تنها باشد ،‌ یادِ ایّام مجردی کند ،‌ خرید زنانه برود ،‌ مهمانی زنانه بگیرد ، پشت سرِ ِ مردها بخندند حتی ! چرت و پرت بگوید ؛ روح آدم تازه می شود انگار ؛‌ خسته می شود از بودن کنار غُر غُرو های همیشه گرسنه!



Thursday, May 19, 2011

صدُ چهلُ ششُم

یکی از لذّت بخش نرین خریدها برای هر دختری، خرید عروسی است ؛ واقعاً چرا خیلی از خانواده ها کم کاری می کنند؟ پاسخ بدند لطفاً ..

Wednesday, May 18, 2011

صدُ چهلُ پنجم/مدینه نوشت 6


اوّلین دیدارها همیشه خیلی مهم است ، یک جور خاصی در ذهن می ماند ، وقتی یادآوری می کنی انگار خودت آنجایی ، به ترُ تازگی همان موقع حسّش می کنی .. اولین مدینه ، در اوّلین ها ؛‌ اوّلین بود!

+ روز وداع ، مدینه النّبی

+ مربوط به سفر اوّل [رمضان المبارک ، سنه 1389]

Monday, May 16, 2011

صدُ چهلُ چهارم

سخت ترین کار ِ دنیا چشم بستن روی اشتباهاتِ دیگران است!

صدُ چهلُ سوّم

آدم در می ماند از این همه معرفت بی چشم داشت ..

شرمنده ام ، مودمم ترکیده بود ، دل و زدیم به دریا به جمع ِ‌ پُر سرعتان پیوستیم! واسه همین طول کشید ، هستم در خدمتتون.

Saturday, April 30, 2011

صدُ چهلُ دوّم/شستشوی مغزی

همین اوّلین نگاهی که مرا ، درگیر ِ خودت می کند ؛ کافی است که سندِ بندگیَ م را به نام خودت بزنی .. چُنان حسّ ِ وصف نشدنی است که گویی برای چندین لحظه مسخ شده ای ، زمان و مکانی دیگر نیست ، این آدم دیگر همان نیست .. یک جوری شستشوی مغزی است انگار ..


[گرچه که این بار دوّمین بار بود ، اما حس همان است ، این درب ها جادو می کند آدم را..]


همین هنوان را کوچه های بغلی بخوانید :

چه صبری دارد خدا (سجاد رامشت)یادداشت های اتفاقی ( یوسف شیروانیان ) - وقتی دلم تنگ می شود (مژده شاه نعمت الهی) - پرسه خیال (رضوان پری) - میثاق ( زینب حیدری)-انتهای بیراهه (فاطمه) - حرف های نزدیک ( ممول)-ترخون (مهدی زرین قلم)  - پنجره ( محمد رضا) - جنوبی ترین نقطه (ساحل نشین) - من او (عطیه مسعودی) - طنز تلخ، قهوه اسپرسو (ما، ریحانه) - بی تو با تو بودن (سحر،طه) - هجوم سایه ها (یکی از بستگان خدا) - مینی تاک (هانیه) - روزهای یک من (فاطمه) - آرامش سفید (مریم)دیوانه ای که عاقل بود (محمد مهدی) - cache(محمد اژدری) - سین عین طا -جشن بارون (نسرین) - روزهای من ( یک بنده ی خدا ) - روزگــــ شل.غم ـــــار(محمد) - پسر خاک - نامه ها (امید حق گویان )  - ما که رفتیم (محمد ) - ملکه نیمه شرقی- .:ساعت 25:. - مهدآبی (مهدی صادقی) - بوی باران یاد تو (میثم) - سردار

Wednesday, April 27, 2011

صدُ چهلُ یکم

سلام مرا به دلم برسانید ، من دلم را مدینه جا گذاشته ام ..

[سلام ، ما برگشتیم ، دل کندن وافعا سخت بود ، جداً به یاد همه تان بودم ، دروغ نگفتم اگر بگویم جای همه تان طواف کردم و نماز خواندم .ممنون از همه دوستانی که به یادم بودند.]

Sunday, April 10, 2011

صدُ چهلُم

گریستیم چُنان ابر در میانِ بقیع



کمی گذشت و ابری شد آسمانِ بقیع



عجیب نیست اگر در حضور این همه بغض



برای عرض ادب وا شود زبانِ بقیع



کمی نگاه کن به اطراف که دریابی



چرا خموش نشسته است روضه خوانِ بقیع



بشوی چشم و ببین پا برهنه آمده اند



فرشتگان مقرب در آستانِ بقیع



به هر مزار ابوجهل ها گماشته اند



که بی اجازه مگریند عاشقانِ بقیع



اگر غریب بقیع است ما غریب تریم



به جان شیعه گره خورده است جانِ بقیع



غزل تمام شد و کاروان اشک رسید



که نیست کار زبان ، شرح داستانِ بقیع



غروب جمعه شد و ما هنوز چشم به راه



مگر ز راه بیایند مُنجیانِ بقیع*



اگر خدا بخواهد سه شنبه ما [من و عزیزم] ، عازمیم . حلالم کنید شاید برگشتی در کار نباشد .. لازم به یادآوری نیست که یه یاد ِ تک تک دوستانِ خوبم خواهم بود ؛ نیازی نیست خودتان را بکُشید برای التماس دعا !!





*میلاد عرفان پور،زمزم همراه، عمره 89-90،ص50

Tuesday, April 05, 2011

صدُ سیُ نهم

ما1 تصمیم گرفته ایم تک پدر بزرگمان را به این برنامه‌ «کی هستی؟» معرفی کنیم . صبح ها ، مربّای هویج را می مالد به گوشت کوبیده ، با نون پنیر می خورد ، اونوخ حالش از منم بهتر است ! 

1. نوه های ارشد

Sunday, April 03, 2011

صدُ سیُ هشتم

  ظاهراً هیچ یک از درهای موفقیت ، مُفت و مجانی به روی ما گشوده نمی شود ؛‌ یادم می آید از زمانی که متولّد شدم دائماً در حال کنکور دادنم ..

[اصلاً باورم نمی شود که دوباره آن خر کاری را شروع کنم و مثل اسب درس بخوانم، آن هم برای 9 ماه !! تازه شاید قبول شوم!]

بارالها ؛ صبر جزیل ، صبر جزیل ، صبر جزیل ..

Thursday, March 31, 2011

صدُ سیُ هفتم

  و خداوند مرد را آفرید تا عنصری برای نق زدن ، خوردن و خوابیدن ، به هم ریختن ، لَم دادن ، حرص دادن و کثیف کردن وجود داشته باشد ..

Wednesday, March 30, 2011

صدُ سیُ ششم

  خدایا ، من را دچار کبر و غرور مالِ ناچیز و بی ارزش مگردان !

Monday, March 28, 2011

صدُ سیُ پنجم

  گاهی زندگی همانند یک چای عصرانه  می چسبد ..


 [اندر احوالات تعطیلات عید]



Sunday, March 20, 2011

صدُ سیُ چهارم


  آرزویم این است : نرود اشک در .. چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد .. نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز .. و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی .. عاشق آنکه تو را می خواهد .. و به لبخند تو از خویش رها می گردد .. و تو را دوست بدارد به همان اندازه .. که دلت می خواهد ..
سال نو مبارک!

Saturday, March 19, 2011

صدُ سیُ سوّم/عید آن سال ها


   


 تمام شوق و ذوقش به همان عیدی های صد  تومانیِ نو بود ، ماهی قرمزی که با هزاران التماس خریداری می شد ، خرید عید که یکی در میان بود و گه گاه هیچ ربطی به دلبخواه ما نداشت ، اما  کِیف داشت! قطاری از بچه ها ، نشست و برخواست های پنج دقیقه ای که نمی فهمیدیم کی از کجا سر در آوردیم اما گویی قانونی نانوشته بود که هفت پشت عقب تر هم اقوام درجه یک محسوب می شدند .



  حالا تراول های پنجاهی جای آن صدی های عید را گرفته ، ماهی قرمزها چاق و چله شدند و بال در آوردند ، در زرق و برق خرید عید خبری از کتانی های ملُی و بلُا نیست ، صله ارحام هم جای خود را به مسافرت های پانزده روزه ی نوروزی داده است ..



 این همان آیینی است که با دستان خود به گور تاریخ سپردیم و همه جا هم دم از تاریخ کهن سرزمینم می زنیم ...


 


همین عنوان را در کوچه های بغلی بخوانید:چه صبری دارد خدا (سجاد رامشت) - وقتی دلم تنگ می شود (مژده شاه نعمت الهی) -یادداشت های اتفاقیه (یوسف شیروانیان) - بوی باران عطر خاک (باران سادات) - پرسه خیال (رضوان پری) - میثاق ( زینب حیدری)-انتهای بیراهه (ف@طمه)-حرف های نزدیک ( mEmol )-ترخون (مهدی زرین قلم)- آنسوی مغاک بیگذر (هارپوکرات) - پنجره ( محمد رضا) - منتظر پرواز-جنوبی ترین نقطه (ساحل نشین) - من او (عطیه مسعودی) - طنز تلخ، قهوه اسپرسو (ما، ریحانه) - بی تو با تو بودن (سحر،طه) - هجوم سایه ها (یکی از بستگان خدا)-مینی تاک (هانیه) - روزهای یک من (فاطمه) - کوچه بغلی (رضا عارفانه) - آرامش سفید (مریم) - جامدادی (امید ، محمد مهدی) - cache(محمد اژدری) - سین عین طا  - جشن بارون (نسرین ) - روزهای من ( یک بنده ی خدا ).



 

Wednesday, March 16, 2011

صدُ سیُ دوّم

  تفاوت ما زن ها با مرد ها در یک چیز است : ما زن ها از کاه ، کوه می سازیم ؛ امّا مردها ، نه به کاهَش اهمّیت می دهند ؛ نه به کوهش ..

 مهم نوشت :

  1) این یک درد است ، ساده از کنارش نگذرید!

  2) هر کس بخندد ، ایشالله سوسک شود . 

  3)  این مسئله کاملاً علمی است و مثال نقض ندارد !

Tuesday, March 15, 2011

صدُ سیُ یکم

  باز هم لحظه سال تحویل فرا رسید و بحث همیشگی [این طرف بریم یا اون طرف]

سوال نوشت : نمی دونم ما این طوریم یا همه این مسئله رو دارند؟

پی پست قبل : از آن حسّ کذایی خبری نیست ظاهراً !

Thursday, March 10, 2011

صدُ سی اُم

  حسِّ بدی دارم ، احساس می کنم سنسور های زنانه ام فعال شده است .. بوی خطر می آید! ته دلم خالی است ..

 جمعه نوشت : هوای ف@طمه مون ُ‌داشته باشیدا !

Wednesday, March 09, 2011

صدُ بیستُ نهم

   داشتم فکر می کردم که وقتی عزیزم آمد چگونه دعوایش کنم و چه تنبیه مناسبی برایش در نظر بگیرم [چون شب قبلش دیر آمده بود و مثل .. گرسنه بود و غذایش را خورد و خوابید و امشب هم قصد دیر آمدن داشت] ، همینطور که فکر می کردم داشتم سمت اتاق خواب می رفتم. درب اتاق نیمه باز بود و منم در این افکار شیرین غوطه ور بودم که ناگهان دستگیره درب رفت توی بازوم و آن را به دو قسمت کاملا نامساوی تقسیم کرد ..


توضیح نوشت1: این اتفاق برای 2-3 روز پیش است.


توضیح نوشت2: لازم به ذکر است جای آن کبود خوش رنگی شده و به شدت درد می کند.[دیشب که درد آن زیاد شد تازه یادم افتاد چرا!]


عبرت نوشت : این تنها یک فکر شوم بود و هنوز عملی نشده بود ها!

الان نوشت : صفحه پروفایل راه اندازی شد!

Monday, March 07, 2011

صدُ بیستُ هشتم

   این زیر پیراهن های رکابی مردانه را دیده اید که هیچ درزی ندارد و مثل   لوله است؟ مدت هاست فکر میکنم چه جوری دوخته شده اند که از هیچ جا   به هم وصل نشده است !؟!


  سه شنبه نوشت : ضمن اینکه مسئله بُغرنج زیر پیراهن رکابی بر سر جای خود باقی است، به اطلاع می رسانیم قصد رونمایی از پروفایلمان را داریم ،‌منتظر باشید!

صدُ بیستُ هفتم


لذتی که در خرج کردن است ، در جمع کردن نیست !

 


 

Saturday, March 05, 2011

صدُ بیستُ ششم

زندگی فرصت کمی است ، خوبی و بدی ذاتی ِ آدم ها نیست ، اکتسابی است ، در این فرصت دلِ‌ بسیاری را می توان شاد کرد .. به آسانی حتی با یک جمله : دوستت دارم!

شب نوشت : بچه ها همگی خیلی لطف دارید ولی کُلاً گفتم که آویزه گوشمون باشه ؛ هممون .

Tuesday, March 01, 2011

صدُ بیستُ پنجم


  گاهی انگار زندگی آدم سوراخ شده است ، هر چه به آن تزریق می کنی از بین می رود!

صدُ بیستُ چهارم


بشوی اوراق اگر هم درس مایی

که درس عشق در دفتر نباشد

Sunday, February 20, 2011

صدُ بیستُ سوم

این مردهاعزیزم می داند من به سر کشیدن بطریِ آب حسّاسیت مزمن دارم، همیشه سر می کشد. عزیزم با اینکه دید چقدر برای پیدا کردن جا کلیدی مورد علاقه ام بازار را زیر پا گذاشتم، سوییچش یا روی اپن است یا میز غذاخوری! عزیزم می داند که خیلی بی خوابم و شب ها به زحمت خودم را خواب می کنم و صبح ها بعد از نماز به سختی به خواب می روم ولی ماس ماسکش همیشه زیر بالش است و صدای مسخره اش بیدارم می کند. عزیزم میداند به لک شدن میز خیلی حساسم ولی خستگی را بهانه می کند و همیشه پاهایش روی میز ولو ست! عزیزم می داند که اگر ظرف غذایش را نیاورد ناهار ندارد، اما همیشه جا می گذارد و همیشه ناهار دارد ..


بعداً نوشت: اجازه بدید در مورد جوراب ها صحبتی نکنم

توضیح نوشت : اگر فونت هنگام باز خوانی آزارتان می دهد ، چاره دیگر ساز کنیم !

Saturday, February 19, 2011

صدُ بیستُ دوم

برای هر زنی ، زن بودن ؛ سخت ترین کار دنیاست ..

Wednesday, February 16, 2011

صدُ بیستُ یکم

چه کسی می خواهد من و تو ، ما نشویم ؟ خانه اش ویران باد !

Sunday, February 13, 2011

صدُ بیستم

گاهی آدم فکر نمی کند که مهم باشد ، گاهی آدم نمی داند که رضایتش ارج و قُرب دارد ؛ وقتی نشدن کاری را به عدم رضایت آدم ربط می دهند .. حس خوبی است اصلاً .

Wednesday, February 09, 2011

صدُ نوزدهم

این مردهامن برایت نمی میرم ! یعنی هیچ گاه نخواسته ام وجودم را فدایت کنم ،‌ من عاشقت هم نیستم ؛ حتی آنقدر وابسته ات نیستم که بدون ِ‌تو نتوانم ادامه زندگی دهم !! من فقط عاشقانه دوستت دارم ، همین کافی نیست ؟

.البته که ما هیچ ادعایی در برابر بزرگان وبلاگ نویس نداریم ؛ ولی خب .. [+]