بی رحمانه ترین چیز ِ این دنیا این است که همه چیز ، همیشه آنطور که میخواهیم پیش نمی رود .
.این همان آذری است که ماه هاست انتظارش را می کشم .. اگر می دانستم خواست تو چیست ، لااقل خواستم را با آن منطبق می کردم که بشود!
شده است که نشود ؟ هر چه زور می زنی نمی شود . اصلاً بنا بر نشدن است . هِی به خودت تلنگر می زنی که نه ، این ، آن نبود ! آنی که قرار است بشود ، این نیست .. بعد ؛ باز ، نمی شود ...
گاهی هست ، یک حس غمْ باری داری ؛ دوست داری زار بزنی ؛ چه می دانم حالت خوش نیست ؛ حتی شکلِ بی گناه تَرَکِ دیوار هم ناراحتت می کند ، دوست داری آنجا نباشد ، ریختش را نبینی ؛ از لیوان های داخل سینک هم حرصَت می گیرد حتی ، که هِی می شوییشان و باز پرت می شوند آنجا !
. حسِّ مزخرفی است .
گُمان نمی کنم هرگز ، میانه ام با آدم هایی که تبحّر خاصی در شستشوی جانماز دارند صاف و صوف شود!
اصلاً هم مهم نیست گرمای آغوشت باشد،
یا گرمای محبّتِ تو،
شایدهم گرمای هم کلامی،
حتی گرمای وقتی که خبرِ آمدَنت می آید ،
حتی تر ، گرمای وقتی که نیستی ؛ ولی گرمای خاطرات ِ بودنت حس می شود ...
فقط می خواهم گرمِ زندگی شوم ،
من ، دِلَم یک بی خبری طویلْ مدّت می خواهد .
دِلَم ، هیچ کس می خواهد ؛ می خواهم هیچ کس نباشد ، یک چیز خاص .. فرق دار ،...
من ، دلَم ؛ نمی داند ...
گاهی هست که همه چیز مُهیّا و فراهم است ، فقط این دلِ توست که باید پا بدهد ... که نمی دهد .
یادم میآید زی زی گولو می دیدم ، یک قسمتی داشت که خوابش را گم کرده بود ، بی خواب شده بود ، خوابش روی سر همه می نشست و خوابشان می گرفت . امّا در نهایت خوابش صاحبش را پیدا کرد .
زی زی گولو شده بودم انگار ، امّا خوابم را نه ؛ آرامش را . خوش به حال کسی که آرامشم روی سرش جا خوش کرده بود...
. آرامم .
فقط کافی بود پِخ کنی تا ببینی چه سیلی پشت چشم هایم خوابیده است ، من هرگز آدمی نبودم که اجازه دهم به آسانی [ و سختی حتی!] به شعورم توهین شود . لازم نیست حتماً طرف آدم باشد ، یک ابله به تمام معنا هم می تواند یک روز ِ تو را به گند بکشد ، ابلهی که هیچ است ؛ و این بار ِ مزخرف لعنتی است روی دوشَت ، آن هم فقط دوش ِ تو ، که همیشه ی خدا باید ملاحظه کنی و خُرد شوی ؛ چون آن ابله یک تی تیش چندش آور لوس ِ از خود راضی است! [صرف نظر از قرابت اجباری اش!]
. اگر دختر بود به جان خودم اتقدر داغان نبودم...
زبان بعضی ها آنقدر دراز است که باید نوکشان را چید؛ ولی برای برخی این هم افاقه نمی کند ، باید طوری بشوریِشان و پهن شان کنی روی بند تا خشک شوند!
. کاش خودش اینجا را میدید و الّا شخصاً مجبورم بشویمش!
. کاملاً معلوم است حدّ انفجارم؟!
+رونوشت به آذر ، ماهِ من .
داشتم قلب یخی رو می دیدم ، تو اون صحنه که شیوا با دیدن جنازه رسا حالش بد شد و راهی بیمارستان شد کُلی تعجب کردم که دیگر یک جنازه که انقدر ترس ندارد! بعد یاد ترم پیش افتادم که سرِ واحدِ پزشکی قانونی در سردخانه کهریزک چه آبرویی از خودم بردم و با دیدن جنازه ها و در واقع لحظاتی به فاصله نیم متری از چند زن و یک دختر بچه کوچولو ، تا یک ماه خواب و خوراک نداشتم و هر احد الناسی در حالت خواب برایم حکم یک میت را داشت ؛ کاملا بهش حق دادم که حتی یک هفته در بیمارستان بخوابد!!
+ نا گفته نماند که از تمام تصمیماتی که در مورد پیوند اعضایم گرفته بودم ، با رفتن به پزشکی قانونی و متعاقب آن پایان نامه ای مرتبط ؛ منصرف شدم جداً ....
دِلم ، یک لبخند خشک و خالی میخواست ، و نگاهی که خسته نباشد ، و لبخندی که شیرین باشد ، و دستی که شاخه گلی را بغل کرده باشد ، و یک ساعت که دیر بگذرد ، و یک فنجان چای یخ ؛ که جگرم را نسوزاند ....