Tuesday, November 30, 2010

نودُ دوّم

بی رحمانه ترین چیز ِ این دنیا این است که همه چیز ، همیشه آنطور که میخواهیم پیش نمی رود .

.این همان آذری است که ماه هاست انتظارش را می کشم .. اگر می دانستم خواست تو چیست ، لااقل خواستم را با آن منطبق می کردم که بشود!

نودُ یکم

زن ها یا زیبا هستند یا به دانشگاه می روند !


.برنارد شاور


Monday, November 29, 2010

نودُم

نایِ رفتن دارم ، پای رفتن می خواهم .

هشتاد و نهم

گاهی تمامیِ این ماندن ها از سر ِ اجبار است ، و الّا انتخابی در کار نیست !

Thursday, November 25, 2010

هشتاد و هشتم

کمرم زیر ِ بار ِ انتظاراتِ ریز و درشتتان خم شده است ...

Wednesday, November 24, 2010

هشتاد و هفنم

عمقِ فاجعه آنجاست که کسی متوجه نیست ، دلی که شکسته شد به این آسانی ها درست شدنی نیست.

هشتاد و ششم

خانه یک مٱمن است ، وقتی آن ارتباط برقرار نشود ؛ آسایشی نیست ...

. چونان اکنون .

هشتاد و پنجم

حتی عاشقانه ترین بوسه ها هم ،گویایِ عمقِ محبّت نیستند !

Monday, November 22, 2010

هشتاد و چهارم

آذر

مَهْدِ اتّفاقاتِ خوبِ من ،

سلام !

هشتاد و سوّم

بخوان !

مرا کلاغ سیاه بِنام ...

مگر ، رو سیاه تر از من هم ، نزد پروردگارم کسی هست ؟!

Sunday, November 21, 2010

هشتاد و دوّم

شده است که نشود ؟ هر چه زور می زنی نمی شود . اصلاً بنا بر نشدن است . هِی به خودت تلنگر می زنی که نه ، این ، آن نبود ! آنی که قرار است بشود ، این نیست .. بعد ؛ باز ، نمی شود ...

هشتاد و یکم

گاهی هست ، یک حس غمْ باری داری ؛ دوست داری زار بزنی ؛ چه می دانم حالت خوش نیست ؛ حتی شکلِ بی گناه تَرَکِ دیوار هم ناراحتت می کند ، دوست داری آنجا نباشد ، ریختش را نبینی ؛ از لیوان های داخل سینک هم حرصَت می گیرد حتی ، که هِی می شوییشان و باز پرت می شوند آنجا ! 

. حسِّ مزخرفی است .

هشتاد

راه را نشانم دهی ، تا تهِ خط می روم .

Saturday, November 20, 2010

هفتاد و نهم

آدم باید خیلی سرْخوش باشد که به بادی دلْ خوش شود و به سوزی نا اُمید ....

Friday, November 19, 2010

هفتاد و هشتم

زندگی همه آدم ها ، مثل بچّه های کنکوریست . همه مان یک پشتیبان مهربان داریم ...

هفتاد و هفتم

گُمان نمی کنم هرگز ، میانه ام با آدم هایی که تبحّر خاصی در شستشوی جانماز دارند صاف و صوف شود!

Thursday, November 18, 2010

هفتاد و ششم

من دِلَم ، گرما می خواهد !

اصلاً هم مهم نیست گرمای آغوشت باشد،

یا گرمای محبّتِ تو،

شایدهم گرمای هم کلامی،

حتی گرمای وقتی که خبرِ آمدَنت می آید ،

حتی تر ، گرمای وقتی که نیستی ؛ ولی گرمای خاطرات ِ بودنت حس می شود ...

فقط می خواهم گرمِ زندگی شوم ،

من ، دِلَم یک بی خبری طویلْ مدّت می خواهد .

دِلَم ، هیچ کس می خواهد ؛ می خواهم هیچ کس نباشد ، یک چیز خاص .. فرق دار ،...

من ، دلَم ؛ نمی داند ...

Monday, November 15, 2010

هفتاد و پنجم

گاهی هست که همه چیز مُهیّا و فراهم است ، فقط این دلِ توست که باید پا بدهد ... که نمی دهد .

Sunday, November 14, 2010

هفتاد و چهارم

یادم میآید زی زی گولو می دیدم ، یک قسمتی داشت که خوابش را گم کرده بود ، بی خواب شده بود ، خوابش روی سر همه می نشست و خوابشان می گرفت . امّا در نهایت خوابش صاحبش را پیدا کرد .

زی زی گولو شده بودم انگار ، امّا خوابم را نه ؛ آرامش را . خوش به حال کسی که آرامشم روی سرش جا خوش کرده بود...

. آرامم .

Thursday, November 11, 2010

هفتاد و سوّم

این مردهافقط کافی بود پِخ کنی تا ببینی چه سیلی پشت چشم هایم خوابیده است ، من هرگز آدمی نبودم که اجازه دهم به آسانی [ و سختی حتی!] به شعورم توهین شود . لازم نیست حتماً طرف آدم باشد ، یک ابله به تمام معنا هم می تواند یک روز ِ تو را به گند بکشد ، ابلهی که هیچ است ؛ و این بار ِ مزخرف لعنتی است روی دوشَت ، آن هم فقط دوش ِ تو ، که همیشه ی خدا باید ملاحظه کنی و خُرد شوی ؛ چون آن ابله یک تی تیش چندش آور لوس ِ از خود راضی است! [صرف نظر از قرابت اجباری اش!]

. اگر دختر بود به جان خودم اتقدر داغان نبودم...


Wednesday, November 10, 2010

هفتاد و دوّم

این مردهازبان بعضی ها آنقدر دراز است که باید نوکشان را چید؛ ولی برای برخی این هم افاقه نمی کند ، باید طوری بشوریِشان و پهن شان کنی روی بند تا خشک شوند!

. کاش خودش اینجا را میدید و الّا شخصاً مجبورم بشویمش!

. کاملاً معلوم است حدّ انفجارم؟!

Tuesday, November 09, 2010

هفتاد و یکم

اگر منتظرت نبودم ، چنان اسب به سویم می دویدی ؛ حالا که انتظارت را می کشم ناز می کنی ، برای من که عاشقم تو را ؟!

+رونوشت به آذر ، ماهِ من .

Monday, November 08, 2010

هفتادم

من از خودَت آموختم ، « فَعّالٌ لِما یُرید1 » را ...

1. انجام دهنده ی هر آنچه که بخواهد .

Friday, November 05, 2010

شصت و نهم

داشتم قلب یخی رو می دیدم ، تو اون صحنه که شیوا با دیدن جنازه رسا حالش بد شد و راهی بیمارستان شد کُلی تعجب کردم که دیگر یک جنازه که انقدر ترس ندارد! بعد یاد ترم پیش افتادم که سرِ واحدِ پزشکی قانونی در سردخانه کهریزک چه آبرویی از خودم بردم و با دیدن جنازه ها و در واقع لحظاتی به فاصله نیم متری از چند زن و یک دختر بچه کوچولو ، تا یک ماه خواب و خوراک نداشتم و هر احد الناسی در حالت خواب برایم حکم یک میت را داشت ؛ کاملا بهش حق دادم که حتی یک هفته در بیمارستان بخوابد!!


+ نا گفته نماند که از تمام تصمیماتی که در مورد پیوند اعضایم گرفته بودم ، با رفتن به پزشکی قانونی و متعاقب آن پایان نامه ای مرتبط ؛ منصرف شدم جداً ....

Thursday, November 04, 2010

شصت و هشتم

دِلم ، یک لبخند خشک و خالی میخواست ، و نگاهی که خسته نباشد ، و لبخندی که شیرین باشد ، و دستی که شاخه گلی را بغل کرده باشد ، و یک ساعت که دیر بگذرد ، و یک فنجان چای یخ ؛ که جگرم را نسوزاند ....

شصت و هفتم

تمامِ سرَم ، به کُلِّ این آینده ی مبهم ؛ سرد است ....

شصت و ششم

هیچ کس نیست که باری از دوش ِ دیگری بردارد ....