Wednesday, October 27, 2010

شصت و پنجم

دلِ من ، خود ، کعبه است . حجرالاسود اینجاست . من دلم تنگ است برایت ، می خواهم پرده ی خوشبویت را به سر بکشم و تا آخر دنیا در آغوشت بگریَم . من لایق نبودم ، تو بزرگی و هر چه از آن بگویم ناچیز است . من دلم خیلی وقت است که پرنده شده و به آن صحن و سرا پرواز می کند . من دلم میخواهد شب نشین کویَ ت شوم . دلم را به پنجره فولادش گره زدم ، من نمی دانستم راه مدینه از مشهد الرّضا می گذرد ...
تهی ام از هر چه حساب و کتاب است ، که یقین پیدا کردم حسابت با تمام کتاب های دنیایی نمی خواند . من آن کتابی را عاشقم که از دستان تو جاری شود ... میخواهم باز دورت بگردم ، اصلا ًاینکه می گویند الهی ؛ دورَت بگردم همین است ، میخواهم طوافت کنم .
+ زائرم ...

شصت و چهارم

پشیمانی

چون زهر است ،

ذرّه ذرّه به زندگیَت تزریق می شود ...

و همه داشته هایت را تبدیل می کند به نداشته .

شصت و سوّم

هیس !

در را آهسته ببند ؛

اینجا زنی خوابیده است ....

Tuesday, October 26, 2010

شصت و دوّم

این مردهاسر ِ سوزنی هم که امید و آرزو داشتیم و خودمان را دلگرم می کردیم و وعده های دلچسب می دادیم و به قولی خودمان را گول می مالیدیم که زن می گیرد و درست می شود ، با دیدنِ سوژه انتخابی بر باد فنا رفت ...


Monday, October 25, 2010

شصت و یکم

[خدا گر به حکمت ببندد دری ، ز رحمت گشاید در دیگری]

+ خدایا میشه رحمتت رو بیشتر از حکمتت مرحمت کنی ؟

Sunday, October 24, 2010

شصتم

خوب می داند که اهلَش نبوده و نیستم ، لابد برای همین همیشه سفارشم می کند [زندگیَت را با چنگ و دندان بچسب ، بد زمانه ایست ، رو برگردانی نه شوهر داری نه زندگی] . برای من ، امّا ، معنا ندارد ، اصلن چنگ و دندان چه معنی دارد؟ دوست ندارم مثل سگ پاسوخته دنبالش بدَوَم ، زندگی ای که بخواهد با چنگ و دندان حفظ شود پشیزی نمی ارزد ، این وسط باید یک « چیزی » باشد . آن ، اگر نبود ؛ چنگ و دندان که هیچ ، بیل و کلنگ هم به کار نمی آید ...!

Saturday, October 23, 2010

پنجاه و نهم

این مردهاچقدر خوب می شد اگر می توانستم یک جا ثابت نگه ات دارم ، بعد موش واره را رویت بگذارم در عین بیخیالی یک کلیک راستی بکنم و وختی حواست کاملن پرت بود ... save image as را بزنم ودر یک فایل شخصی ذخیره ات کنم . آنوخ همیشه پیشم بودی ... با آن لبخند همیشگی ِ پشت عینک ات !

پنجاه و هشتم

انگار زندگی آدم به اعصابش بند شده ؛ اعصاب که نباشد ، دودمانِ زندگی بر باد است !

Thursday, October 21, 2010

پنجاه و هفتم

بار خدایا ، مرا و احَدی از نسلم را از « اهل کوفه » قرار مده .

Wednesday, October 20, 2010

پنجاه و ششم/مدینه نوشت 4

امروز یکی از جالب ترین روزهای زندگیَم بود ، سرتاسر حرم از روضه و قسمت های توسعه یافته گرفته تا کلیّه ی حیاط ها، یک پارچه سفره ی افطار شده است و هر چه که بخواهی در آن برای خلق الله محیاست . همه با شادی غیر قابل وصفی به اطراف می روند ، سر سفره ها می نشینند و افطاری می گیرند . این اهمّیّت  و اهتمام به روزه آن هم در اینجا که همه چیز به طور خارق العاده ای اشتباه انجام می شود عجیب است !‌ جالب است که هیچ چیزی کم نمی آید گویی افراد از ابتدا دعوت شده اند و آمار معین است . گرچه هنوز هوا کاملا روشن است و اندک نشانی از مغرب در آن دیده نمی شود که این جماعت افطار می کنند ! ولی شیرین است این یکپارچگی از هر جمعیت و قوم و گروه و فرقه آن هم تنها برای سر به به سجده گذاشتن در یک آستان.

+ به جد ، این را دریافته ام  و آموزه های قبلی ام را اصلاح کرده ام که این عرب ها [غیر از عزیزان مرتد وهابی]هر چه باشند و هرقدر اعتقادات غلطی داشته باشند و هر اندازه تندرو باشند یا خرافی و یا نسبت به ائمه بی انصاف باشند ؛ عادات خوبی هم دارند که می توان آموخت ...

+ مدینه منوره ، باب علی ، نیم ساعت تا افطار

Monday, October 18, 2010

پنجاه و پنجم

همه را از برْ ام ،‌ گیرم در عمل است ...

پنجاه و چهارم

همه ی اشک ها خودشان می دانند که ،

اوج زیبایی شان زمانی است که روی گونه های داغ بلغزند .

و الّا اشکی که گوشه ی چشم می ماند نصیبی ندارد ...

پنجاه و سوّم

دلم از دستم رفته است دیگر ، راست می گفتند هر کس ببیندش دیوانه می شود .. آخر ما که نرفته هم دیوانه ات بودیم !

این اصلن انصاف نیست ...

+

پنجاه و دوّم

خدایا ؛ آن فهم را در قلبم بگُنجان که یقین بیاورم اینجا همه چیز فقط ، در دست توست .

Saturday, October 16, 2010

پنجاه و یکم

من ، من نمی توانم را ؛ بلد نیستم !

پنجاهم

من دوست دارم

اتاقی داشته باشم ،

دیوارش کاهگلی،

پنجره اش رو به خدا ،

پنجره را بگشایم و اذان را به آغوش بکشم ...

Wednesday, October 13, 2010

چهل و نهم


بعد از 8 سال که سوی چشمانش در اثر دوخته شدن به دربِ آبی ِ نیمه باز حیاط ، که حالا از فرط سرما ، از پشت پنجره می پایَدَش ؛ از بین رفت .. آمده است با یک کوله زهوار درفته که چنگالش در آن پی ِ چیزی است . دست اش را بیرون میاورد و می گوید : بیا ؛ شوهرت ! زن پلاک را می گیرد و درب را می بندد ...
+بالاخره نوشتمش .

Tuesday, October 12, 2010

چهل و هشتم

بعضی آدم ها هستند که مثل جمعه می مانند ،‌ تکلیف شان با خودشان معلوم نیست ؛ نمی دانند زوج اند یا فرد .

Monday, October 11, 2010

چهل و هفتم

72 شب مانده علم خم بشود

72 عاشق ز زمین کم بشود

72 میدان بلا در راه است

72 شب مانده محرم بشود

چهل و ششم

من یک زنم ، امّا عمیقاً اعتراف می کنم در محیطی که رئیس و مرئوس از بالا
تا به پایین خانم هستند ؛ احد النّاسی را یارای ماندن نیست !

چهل و پنجم

آدم باید حرفه ای باشد !

وقتی میخواهی موفق شوی باید یک موفقیت حرفه ای را کاسب شوی ؛  یعنی حد اعلایش را بِقاپی!

اگر میخواهی لباس بپوشی باید تناسب اندامت را رعایت کنی ، مینیک صورت ، هارمونی رنگ ها ، اعجاز سلیقه و .. را طوری ترکیب کنی که بی نظیر شوی .

حتی وقتی میخواهی سوار تاکسی شوی باید یک تاکسی باز حرفه ای باشی ! اخلاق راننده ها را بدانی ، همیشه پول خرد داشته باشی و درب را آهسته ببندی.

خلاصه آنکه حرفه ای بودن در زندگی یک اصل است ، حرفه ای باشی تمام امورت راست و ریست است !

Sunday, October 10, 2010

چهل و چهارم

همین چادر ،‌ اگر فقط از نگاه ها ، حرف ها و بوق های ممتد برهاندم ؛ مرا بس !

Saturday, October 09, 2010

چهل و سوّم


در کلاس ما جمع مجردها غلبه دارد به متأهّلین ، یکی دو نفری هم عقد هستند . امروز صبح که رفتم سر کلاس به مجردها گفتم روزتون مبارک ، ایشالله سال بعد این روز براتون مبارک نباشه ! به عقد کرده ها گفتم روزتون احیاناً مبارک ! به متأهلین هم گفتم سالها پیش این روز براتون مبارک!

+کُلاً روز دختر مبارک!

Friday, October 08, 2010

چهل و دوّم

ای ظهور ِ تو تمنّای همه ؛ بسم الله ...

چهل و یکم

گودرم را زیر و رو می کردم ، اوضاع اسفناک و نابه سامانی داشت ، یک سری فالوهایی داشتم که خوانده نمی شدند ، گودرم را پر کرده بودند و جای بقیه را تنگ . اصلاً وجودشان آزارم می داد . بی فایده بودند و دوست نداشتنی . همه شان آن فالو شدند ...

[یک سری افراد در زندگی هر کسی پیدا می شوند که وجودشان کأن لم یکن است ، غم خوار بودنشان پیشکش .. باری روی ِ دوش ِ زندگی ِ بینوایمان هستند .. کاش می شد همه را آن فالو کرد و خلاص ...]

41.

بودنت ، فهم بودن را می طلبد .

نمی شود که فقط باشی !

باید بدانی چه طور باشی ، بفهمی و باشی .

یک بودن درست و درمان می خواهم نه اینطور شُل و وِلُ وارفته !!


Thursday, October 07, 2010

چهلم

هستی

ولی گاه ،

چونان سایه

فقط سایه ای ...

Sunday, October 03, 2010

سی و نهم

فکری شده ام ، غیر از لرزاندن دلِ لرزانم چه ارزشی از زبان لغزانت بر می آید؟